دمش گرم … باران را میگویم ؛ به شانه ام زد و گفت :
خسته شدی ؟ امروز تو استراحت کن ، من به جات می بارم....

گذشته ی من گـــــذشت ..!
حتی می توانم بگـــویم درگذشت
و من برایش ماهها و روزها سوگــــواری و سکــــوت کردم
خاطــــراتم را زیر و رو کردم و ای کاشهای فراوان گفتم ..!
... ولـــــــی
... دیگر بس است!
من به شـــروع دیگری می اندیشم
به شروع زنــــدگیه دیگری
به حس نــــــــاب تازه شدن...

ye rooze khoob miad?

خسته ام از این زندگی .....

   خسته ام از این سرنوشت ....

      خسته ام از این خنده های مصنوعی....

                     می خوام خودم باشم خود خودم بدون حاشیه نقاب و تظاهر ....

می خوام برم به دوران کودکیم که با یه عروسک خوشحال می شدم ....

               برم به دورانی که با تو بودم .....

اما دیگه مثه قدیم نباشم ....

                 

بازم یه پست دیگه.

خیلی دلم می خواد بنویسم.

ولی چیز جدیدی ندارم.پس سکوت می کنم.

.......................................................................

                                                                      ....................................................................

......................................................................

                                                                     .....................................................................

چیزی جدیدی به ذهنم نمی رسه که بگم

فقط همون حرفای همیشگی که فکر کنم همه حفظ شدن.

ولی من بازم میگم :

                                  دلم خیلی واست تنگ شده منو ببخش.

 

 

نوروز یعنی هیچ زمستانی ماندنی نیست.

دوستای گلم عید به همتون تبریک میگم (کمی با تاخیر)

 

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی

احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان

کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت

تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک

خواست.

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک  بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند

ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود  پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:

“چون  تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”

منتظر نظراتون هستم...

مردن

          یک کلمه ولی

                                    با دریایی از معنی... .

 

 

     

مرد ها از دور جالب هستند!

      از آن فاصله همه‌‌ هستی شان

تشریفاتی است ٬ حتی ادبشان.

اما همینکه

        نزدیک می آیند٬

همه چیز را از دست میدهند.

و ظرف

                    دوستی شان

             ترک

                                  بر می دارد.

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده
پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه
فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من
نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود
::

معنای خوشبختی این است در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه 

دوستت دارد

 


سلام به همه .

سال نو مبارک .

با ارزوی سالی خوب و بهترینها برای شما.

 

 

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر  با عصبانیت گفت:  چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟  مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!   

پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت،   ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !

 

آنقدر در گفتن یک حرف حاشیه رفتم


وبه جای نوشتن تنها یک کلمه گوشه ی دفتر خاطراتت


شعر های حاشیه ای نوشتم !!!!


تا عاقبت در حاشیه چشم هایت افتادم


حالا که حاشیه نشینی را تجربه می کنم


بگذار فقط یک حرف حاشیه ای دیگر بزنم


دوستت دارم................................................ .

شخصي مشغول تخريب ديوار قديمي خانه اش بود تا آنرا نوسازي كند. توضيح اينكه منازل ژاپني بنابر شرايط محيطي داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.

اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.

دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد خيلي تعجب كرد ! اين ميخ چهار سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود !

اما براستي چه اتفاقي افتاده بود ؟ كه در يک قسمت تاريک آنهم بدون كوچكترين حرکت، يك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنين موقعيتي زنده مانده !

چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.

در اين مدت چکار مي کرده ؟ چگونه و چي مي خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد !

مرد شديدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! يك موجود كوچك با عشقي بزرگ

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...


عرشیای من....

 دیگه نمی خوام بنویسم حالا که تو دیگه نیستی. تا صدای قشنگتو بشنومو بگم که خیلی دوست دارم.

آخه چرا ؟ چرا باید میرفتی چرا عرشیای من؟

عرشیایی که پاهات به پدالای پیانو هم نمیرسید.

الان سه ماهه که مامانت کلاساتو کنسل کرده. دیروز  مامانت زنگ زد مامانت گفت گلم رفت عزیزم رفت. مامانت می گفت من گریه می کردم.

3ماه بود که نمی خواستی منو ببینی.آخه چرا ؟؟مامانت میگفت دلت نمی خواد من با اون قیافه ببینمت.کاش حداقل میزاشتی 1 بار دیگه می دیدمت و دستای گرمتو حس می کردم.

چرا نزاشتی که حتی 1بار بیام دیدنت بیمارستان.

امروز رفتم خونتون تا بلکه برای بار آخر ببینمت دیدمت آره دیدمت مثل فرشته ای خوابیده

 بودی مثل همیشه آروم و خوشگل.

وقتی دیدمت یاد آهنگ   wedding of love

که میزدی افتادم آخ که چقدر دوست داشتی یک روز مثل من  معلم پیانو بشی.

وقتی برام آهنگاتو می زدی دلم می خواست فقط بوست کنمو بگم عرشیای من عالی بود.

وقتی برام شعر هایی رو که تو مهد یاد می گرفتی می خوندی . وای وقتی فکر می کنم دلم

می خواد همه اون روزا تکرارشه.

وقتی هر دفعه کلاس داشتی با یه نقاشی برای من می اومدی کلی انرژی میگرفتم.

حالا اون روزا اون نقاشی ها کجان ؟؟؟؟

اون نقاشی ها هستن ولی تو دیگه نیستی همشونو دارم همرو از ۷/۶/۸۷

جلسه اول !!!

همه تو یه پوشه تو اتاقمن.

یادته چه روزهایی با هم داشتیم.

یادته امسال قرار بود بری مدرسه می گفتی چرا تو فارسی بنویسی گفتم بلد نیستم.یادته

گفتی مهشیدا جون ناراحت نباش گریم نکن خودم برم مدرسه میام هر چی که یاد گرفتمو

بهت یاد میدم.

کاش دو روز به عقب بر میگشتیم تا من حداقل یه بار دیگه اون مهشیدا جون گفتنو از دهنت

میشنیدم.

روحت شاد

مهشیدا

 

 

chera webloge man injoory shode ???? tamame upaye shahrivaro mordadam paride :((

 

 

 

 زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است
عشق واقعی. عشقی زیبا

 

 

 

 

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

قلب

قلب

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که
عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

عشق و کینه...

اگه یه‌روز تو خیابان ببینم‌ت،
جلو می‌آم و به چشما‌ت نگاه می‌کنم.
بعد با بلندترین صدایی که می‌تونم،
زیر خنده می‌زنم.

تو از من می‌ترسی (خیلی‌وقته که این ترسو با خودت داری)
و وانمود می‌کنی با من نیستی.
اما من دست بردارت نمی‌شم.
تمام خیابون رو دنبال‌ت می‌آم و پشت سرت قهقهه می‌زنم.
تو رو با دست نشون می‌دم،
هل‌ت می‌دم،
و کارای شرم‌آوری که با من کردی رو به عابرا می‌گم.
تحریک‌شون می‌کنم.
تو می‌خوای فرار کنی،
و اونا آماده‌ان که من داد بکشم بگیریدش! تا بگیرنت.

اگه یه‌روز تو خیابون ببینم‌ت،
دنبال‌ت می‌افتم و نشونی خونه‌ت رو یاد می‌گیرم.
تلفن‌ت رو از هم‌سایه‌تون می‌گیرم،
و هر نصفه‌شب بهت تلفن می‌زنم و تهدیدت می‌کنم.
اشکت رو در می‌آرم و وادارت می‌کنم بهم التماس کنی که دیگه اون‌جا زنگ نزنم،
و من می‌خندم و گوشی رو می‌ذارم.

اگه یه‌روز تو خیابون ببینم‌ت،
تلفن می‌کنم تا بیان و ترتیب‌ت رو بده‌ن،
و وقتی که دیگه نمی‌تونی روی پات وایستی،
و داری روی پیاده‌روی خیابون از درد به خودت می‌پیچی،
و ازم می‌خوای که تو رو ببخشم،
بالای سرت می‌آم و صورت قشنگ‌ت رو زیر پام له می‌کنم.
روی صورت‌ت اسید می‌ریزم و بهت می‌گم که دیگه خفه‌شی.

اگه یه‌روز تو خیابون ببینم‌ت،
می‌گم سوار ماشین‌ت کنن و بیارنت زیرزمین خونه‌مون.
دست و پات رو زنجیر می‌کنم و با یه ساطور سراغت می‌آم،
و بند بند انگشتای بلند و کشیده‌ت رو از بدن‌ت جدا می‌کنم،
و می‌ذارم اون پایین بمونی تا از خون‌ریزی بمیری.
ولی من خودمو می‌شناسم؛
و اگه یه‌روز تو رو تو خیابون ببینم،
می‌آم جلوت و می‌زنم زیر گریه.
دست‌ت رو می‌گیرم و نگه‌ت می‌دارم.
ازت می‌خوام که بگی چرا منو گذاشتی و رفتی،
ضجه می‌زنم که دوباره دوستم داشته باشی،
و وادارت می‌کنم دوباره و دوباره و دوباره بهم بگی که مال من می‌شی.
که هرکسی رو به‌خاطرم ول می‌کنی.
که هرکاری رو به‌خاطرم می‌کنی.
چون من خودمو می‌شناسم؛
من نمی‌تونم رویاهای بی‌رحمی‌م رو درباره‌ت حقیقی کنم.

شاید دانستن حق تو بود...

                شاید ناگفته ها را زودتر از امروز باید می دانستی.

     ولی باور کن در زندگی هرکس

                               ناگفته هایی هست که گاهی

                                  از مرور آن خاطرات

                                             حتی در زیر لب و چون زمزمه ای

                                                                            هراس داریم.

                         پس می دانم که مرا می فهمی.

میدونی؟؟؟

میدونی؟

یه اتاق باشه گرمه گرم...روشنه روشن

تو باشي ،منم باشم...

کف اتاق سنگ باشه...سنگ سفيد...

تو منو بغل کني که نترسم...که سردم نشه،که نلرزم...

اينجوري که تو تکيه دادي به ديوار...پاهاتم دراز کردي...

منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکيه دادم.

با پاهات محکم منو گرفتي.2 تا دستتم دورم حلقه کردي...

بهت ميگم چشماتو ميبندي؟ ميگي اره . بعد چشماتو ميبندي.

بهت ميگم برام قصه ميگي تو گوشم؟ ميگي اره.

بعد شروع ميکني اروم تو گوشم قصه گفتن.

يه عالمه قصه طولاني بلند که هيچ وقت تموم نميشن.

ميدوني؟

ميخوام رگ بزم.....رگ خودمو..مچ دست چپم،

یه حرکت سريع ، يه ضربه ي عميق ، بلدي که؟

ولي تو که نميدوني ميخوام رگمو بزنم...

تو چشماتو بستي...

نميدوني من تيغو از جيبم در ميارم..

نمي بيني که سريع ميبرم

نميبيني که خون فواره ميزنه رو سنگاي سفيد.

نميبيني که دستم ميسوزه و لبمو گاز ميگيرم که نگم آخ

که تو چشماتو باز نکني...

  منو نبيني....

تو داري قصه ميگي....

من شلوارک پامه...دستمو ميذارم رو زانوم...

خون مياد از دستم ميريزه رو زانوم و از زانوم ميريزه رو سنگا.

قشنگه مسير حرکتش.حيف که چشمات بستس و نميتوني ببيني.

تو بغلم کردي...ميبيني که سردم شده...محکم تر بغلم ميکني که گرم بشم.

ميبيني هرچ محکم تر بغلم ميکني سردتر ميشم...

ميبيني ديگه نفس نميکشم...چشماتو باز ميکني و ميبيني من مردم.

ميدوني؟ من ميترسيدم خودمو بکشم...از سرد شدن..از تنهايي مردن..ازخون ديدن..

وقتي تو بغلم کردي ديگه نترسيدم...مردن خوب بود. ارومه اروم...

گريه نکن ديگه...من که ديگه نيستم چشماتو بوس کنم و بگم خوشگل شديا

بعدش تو همونجوري  وسط گريه هات بخندي.

گريه نکن ديگه.خب؟ دلم ميشکنه. دل روح نازکه . نشکونش. خب؟

dostaye gol age gharar bashe mano be ye rang tashbih konin

on kodom range va chera ? montazerama

 

دعا

دوستای گلی که

دلاتون مثه ایینه است

توی این شبا واسه منم

دعا کنین

به نام خالق عشق و محبت.

در صبح اشنایی مان ,را

گفتم كه مدد عشق,نئي,باورت نبود

ودر اين غروب تلخ جدايي مان,هنوز هم

مي خواهمت چو روز نخست, ولي چه سود

تو پنداشتي كه كوره عشق من

دور از نگاه گرم تو خاموش شود؟

پنداشتي كه ياد اين دل نواز

در تنگناي سينه فراموش شود

تو رفته اي كه بي من , تنها سفر كني

من مانده ام كه بي تو, شبها سحر كنم

روزي كه پيك مرگ مرا مي برد به گور!

من شب چراغ عشق تو,نور عشق تو .عشق بزرگ تو است

و من خورشيد جاوداني دنياي ديگرم.